اخباراخبار ویژه

برای پدرم/ روزت خجسته/ تبریک عصر کرونا

پدرم سالمندی را دوست ندارد. ولی فکر می کنم خوب است بداند امروز خیلی به او و سالهای خصوصا جوانی ام فکر خواهم کرد.

در یک خانواده متوسط زندگی کرده ام. سالهای مدرسه ام و بعدتر را، در جنوب تهران گذراندم. اصولا حافظه خوبی ندارم. از این جهت کودکی م همیشه توسط برادرانم مصادره به مطلوب شده یا دست کم با کلی تایید و تکذیب در مورد خاطرات سالهای دور، بهانه ای بیشتر، برای خندیدن به دست آمده و کمتر برای ناراحتی.
اما در این میان، تصویرهایی از گذشته دارم که به طور عجیبی کاملا واضح هستند. (دقت کنید که نوشته یک میانسال ۴۵ ساله را می خوانید.)

تصویرهایی مثل مجلات کیهان بچه ها که بابا هر هفته می خرید و من برای رسیدنشان انتظار شیرینی می کشیدم.
مثل همه آن وقتهایی که تحت نظارت بابا روزنامه دیواری درست می کردم و اصرار داشت هم نام و لوگو داشته باشد و هم امضا، آن هم دقیقا با این واژه ها “به قلم و کوشش: تبسم …” که باعث خجالتم بود در مدرسه البته.
یا مثل پیاده روی های سه نفره ی من و بابا و مامان در صبح های خنک پاییزی، برای همراهی مامان تا محل کار، بعد رسیدن بابا به اداره و بعد سوار شدن من به اتوبوس های خط ویژه و رفتن به دانشگاه.
یا مثل روزی (باورنکردنی به نظر می رسد 😅) که بابا به دانشگاه آمد تا با دکتر نازکدست برای گرفتن “نمره” ای که نگرفته بودم (من دانشجوی خوبی نبودم)، صحبت کند و البته به دلیل بسیار جالبی موفق نشد. شاید این ماجرا را روزی برای دکتر که قطعا به یاد ندارند، بازگو کنم.
یا مثل روزی در ترم اول دانشگاه که بابا پرسید دوست دارم روزنامه نگاری هم بخوانم؟ و با هم رفتیم و در خیابان سیندخت ثبت نامم کرد.

یا روزی که گفت یکی از همکارانش آشنایی دارد که از مدیران مطبوعاتی ست و نمونه خوان می خواهند. و با من آمد به میدان فردوسی تا من در مجموعه مهدی نصیری مشغول کار دانشجویی شوم. نمی شناختمش، و البته دیری نپایید.
(مهدی نصیری سردبیر پیشین کیهان و مدیرمسوول هفته نامه صبح کسی ست که این روزها مناظره او در دفاع از حجاب اختیاری در شبکه های اجتماعی بسیار دیده شد. کسی که عذر مرا در اوایل دهه ۷۰ به خاطر مانتوی دانشجویی، به صرف رنگی بودن خواست. خوب است که تغییر می کنیم.)
یا مثل روزی که اصرار کرد مرا نزد عباس عبدی ببرد و من که حالا کمی با آدم های شهر آشنا شده بودم، فکر نمی کردم بشود. ولی بابا به بهانه اینکه از هم محله ای ها و هم مدرسه ای های او بوده، وقتی گرفت و نهایتا نوشته هایی از من در سلام به یادگار ماند برای خودم چون ارزش دیگری نداشتند. (بعدها به عنوان یکی از اولین مهندسین پلیمر که حالا از خبرنگاران بنام کشور بود، با او در بسپار گفت و گویی مفصل داشتم.
با کاوه رفتیم گیشا و در کتابخانه خانه عباس عبدی، مصاحبه انجام شد. روحش شاد)

یا … همه آن وقت هایی را که یادم نیست ولی آنچه امروز هستم را به راستی به آنها وام دارم.
روزت خجسته پدر.

(مادرم به دلیل سن و سال، هنوز در تعریف سالمندی نیست. از او بعدها می نویسم.)

تبسم علیزادمنیر

 

پی نوشت: اول اکتبر روز جهانی سالمند است.

عکس را مختار حسین زاده برداشته است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا