مقالات

توصیه های یک پدر …

علی اصغر علیزادمنیر 

فکر می کردم می توانم، جوان بودم و خام. تجربه ای در چنته نداشتم. می خواستم با مشکلات زندگی پنجه در پنجه بیفکنم. نیروی جوانی حمایتم می کرد. رفتم و رفتم به دنبال خواسته هایم. تلاش کردم، دویدم، خندیدم، گریستم از لوله کشی و آب شهری تا ساختن درب و پنجره تا به هر کاری حتی با حداقل دسمزد و تز بیگاری بهتر از بیکاری. 
شهرم را دوست می داشتم، چهره ها را می شناختم و هر گوشه اش برایم خاطره شیرین داشت اما این در صورتی بود که می توانستم کاری دایمی داشته باشم و روی درآمدم برنامه ریزی کنم ولی افسوس که تلاشم ثمری نبخشید و کارهای فصلی بیکاری به دنبال داشت تا جایی که تصمیم گرفتم ترک دیار کنم. خانواده ام حتی به زحمت قادر به ادامه و اداره زندگی خود بودند و گاهی من خود را سربار آنها نیز حس می کردم. به ناچار رفتم که سر از کویت درآورم اما از کرمان برگشتم. با همسفر رفتیم کرمان تا او از پدرش توشه راه بگیرد و ماجرایی که منتهی به انصراف ما شد. رفتیم بجنورد. تنها ماندم در چهاردیواری یک ساختمان بزرگ و بی درو پیکر ولی دلم به آن خوش بود که شاید پس اندازی داشته باشم اما بازهم دریغ و افسوس که برای فرار از تنهایی درآمدم را هزینه می کردم. رفتم اهواز نورد شهریار. طوفان های موسمی، گرمای طاقت فرسا حتی توانم را نفرسود بلکه تنهایی علاقه و اشتیاق بدیدار آنها که دوسشان داشتم مرا به تهران بازگرداند. 
پس از چندی رفتم اصفهان ذوب آهن، کارخانه ای که هر روز در مسجدش یادبود مرگ کارگری بر پا بود. مرگی ناشی از سقوط از ارتفاع، واژگون شدن اتوبوس سرویس، برق گرفتگی و هزاران حادثه ناخوانده ی دیگر و کار طاقت فرسا در واحد های کک سازی (بازنشستگی با ده سال سابقه کار در این واحد انجام می شد). در این سالهای دوری نه تنها پس از اندازی در کار نبود که هیچ کمکی هم به پدری درمانده و مادری منتظر متصور نبود. سرانجام دانستم که خواستن توانستن نیست، بلکه توانستن خواستن است. به همان سرعت که رفته بودم بازگشتم. آمدم به شهری که دوستش می داشتم شهری با سالها دوری، سالهای جوانی سپری شده ام، که بمانم. آمدم که چیزی آرزو نکنم و خودم را به دست سرنوشت و تقدیر بسپارم و حقیقتا هم چنین کردم. 
افسوس خوردم به محرومیتهای که کشیدم و شبهای سردی که تا صبح در رختخواب لولیدم و در گرمای 45 درجه اهواز در کنار لوله های ذوب فلزات گداخته سیالی کار کرده بودم که چیزی بدست بیاورم. یک وقت فهمیدم که نه تنها چیزی بدست نیاورده ام که جوانیم و شادابیم را نیز از دست داده ام. در جوانی آرزوهای زیادی داشتم و همیشه در رویاهایم آنقدر غرق می شدم که خود را تنها شناگر دریای بیکران هستی می دیدم. نمی دانم چرا فکر می کردم می توان تنها بود. من آنروزها چنین باوری داشتم ولی امروز با وجود دریافت حق اعاشه و بیتوته در هتل احساس می کنم حتی قادر نیستم یک شب مثلا در اصفهان بمانم. در خوابگاهی که از هر نظر تمیز و بهداشتی و مرتب است اگر یک شب بمانم و فردا با قطار درجه یک برگردم حق ماموریت دریافت می کنم چیزی معادل تمام حقوق ماهیانه آنروزهایم. ولی نمی دانم که چرا اشتیاقی به کسب پول ندارم من که برای ناچیز ترین دستمزد در لین های هوایی ذوب آهن می دویدم و لوله های 20 اینچ تا 100 میلیمتر جوش می دادم و دود برخاسته از الکترود جوشکاری روی قفسه سینه ام می نشست و هر روز 80 کیلومتر در سرما و گرما با سرویس های اتوبوس دماغ دار مسیر را طی میکردم که به سرکار بروم و بخانه بازگردم که در اصفهان ساکن باشم، امروز بیزاری عجیبی از تنهایی و دوری از کانون گرم خانواده ام دارم. امروز فرزندم سازی کوک می کند که همان آواز حزن انگیز تلاش برای هیچ است. افکاری که حتی زباله دان هم پذیرایش نیست می گوید جوان است و باید فعالیت کند می خواهد مستقل باشد روی پای خودش بایستد و از ساعت 6 طلوع خورشید تا 10 شب بدود که آینده اش را بسازد. در این راه آنقدر مصمم است که انگار نتیجه ی بیکاری را در آینده می بیند هنوز چند ماهی از این روی پا ایستادن نمی گذرد که فرسایش چشمان به گودی نشسته اش و معده ای که لذیذترین غذا ها را نمی پذیرد و اعصابی که از کنترلش خارج شده ثمره این آینده مرگی کودکانه و ابلهانه است. همان باورهایی که مرا فرسود و سرانجام بزانویم درآورد بدون آنکه بتوانم روی پای خود بایستم و احساس کنم به حال خود و دیگران، دیگرانی که در اطراف من زندگی می کنند مثمرثمرم. آری فرزندم در اوج جوانی در رویایی غرق شده است که دیگر دست و پا نمیزند و روی آب مانند شناگری ماهری افتاده است. 
به راستی چگونه می شود به جوانها گفت که ای مغرود، ای آدم تو چیزی جز مهره ای که در ساختمان پیچیده ماشین زندگی بسته شده ای، نیستی. گاهی بازت می کنند و گاهی آنقدر می فشارندت که خرد شوی. توچیزی نیستی جز یک موج که طوفانی چنان به ساحل میکوبدت که فریاد کنان به دریا بازگری. دیر یا زود به خاطر غروری که ترا فرا گرفته است حتی لبخند را از چهره ات پاک خواهدکرد. تو درمانده ای هستی که به دور خودت میچرخی. تو گوینده ای هستی که گوش شنوا نداری تو پرنده ای هستی که در آسمان محدود تفکراتت پر می زنی نگذار خستگی از پای درآوردت نگذار دلت مانند دل پدر برنجد. زندگی کردن چریدن نیست زندگی کردن زیستن است. به دست آوردن است، به دست آوردن آن چیزهایی که به آن عشق می ورزی. از رویای شیرین جوانی تا واقعیت راهی است. این راه را به بیراهه نرو. 
خود را تافته جدا بافته مپندار خود را مانند مردم بدان با مردم باش اجتماعی فکر کن که انسان اجتماعی آفریده شده است. به فرهنگ جامعه احترام بگذار و به همان فرهنگ بیندیش که تو را در دامان خود پرورش داده. تو متعلق به فرهنگی هستی که آن را در اطراف و اطرافیانت می بینی. تغافل نکن تو هم جزیی ار این فرهنگی. از این خانواده از این گونه زندگی هستی. پس در تنهایی که آرزویش را داری به خدا بیاندیش خدایی که قادر است خدایی که توانا است توانا به هر کاری. پس نیایش کن که رضای خدا را به دست آوری که در آن صورت به تمام خواسته های رویا گویانه ات نیز خواهی رسید. مطمئن باش از آرامشی برخوردار خواهی شد که از لحظه به لحظه زندگیت لذت ببری. با خدا بودن، با وجدان بودن است. با خدا و با وجدان بودن، انسان واقعی بودن است. انسان واقعی تمایلاتش نیز دوست داشتنی است. خنده اش شیرین و گریه اش آرام بخش است. اندیشه هایت را بهاری کن. طراوت ببخش. وجودت را به سرزمین نیکی ها تبدیل کن می دانم می توانی. می دانم می دانی. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا