اخبار

کارکنان ماهنامه بسپار در آستانه سال نو به دیدار جانبازان جنگ تحمیلی رفتند: لعنت به جنگ ها!

سوالش به طرز عجیبی صمیمانه و بسیار ساده بود. ما برای چه به آنجا رفته بودیم؟ بعد از این همه سال … . 

برخی از ما، روزی که آن دیگری، درست در 16 سالگی، برای باز کردن معبری، خود را به میدان مین زد و هر دوپایش را جا گذاشت، هنوز به دنیا نیامده بودیم. حالا 34 سال گذشته (34 سال!) و او در حالیکه به ما لبخند می زد می گوید: بی احتیاطی بود. خیلی دلم می خواست بگویم آقا، کار شما در آن زمان فقط می توانسته اوج بزرگواری باشد نه چیز دیگر. اما بزرگواری حتما همه آن چیزی نبود که بود.

وقتی یکی از ما در یکی از آن اتاق ها، به هنگام خداحافظی دستی را فشرد و بی اختیار گفت مدیون شما هستیم، اصلا انگار حال او که بر تخت بود دگرگون شد، مرتب سر تکان می داد که نه نگو … نگو. چرا ما را وامدار خود نمی دانست؟ که بودیم، هستیم. اخبار را با چه ولعی دنبال می کرد و بازگو، هنوز برای ترامپ ها، کری می خواند.  

یکی دیگر با شور غریبی از مالک ارمنی عمارتی مصادره ای گفت که حالا میزبان آنهاست: هفت سال بنای این ساختمان طول کشیده، اما فقط چهار ماه در آن با همسر و دو فرزندش زندگی کرد. انقلاب شد. اینکه خوشحال نبود را می شد از هر کلامی که در این باره می گفت فهمید: “اینها” هر روز کلنگ بر جاییش می زنند.  

فوتبالی های جمع ما آنجا هم آبی و قرمز را رها نمی کنند و آن دیگری در حالیکه بی دلیل عذر می خواهد برای دیر آماده شدن و دیر پذیرفتن ما، به برنامه 90 دیشبش اشاره می کند، دیرخوابی و دیربیداری، می خندد و می گوید: نفهمیدم بالاخره پنالتی درست بود یا نه؟! و این گروه بالای 50 ساله ها که روزهای جوانی را گذرانده اند حالا ورزش برایشان تنها در همان جعبه جادو تعریف می شود. 

و فقط  سه روز از شهادت آخرین جانباز می گذشت آن روز. از همه آن یکصد و چند نفر تا حالای کمتر از 40 نفر، چه ها که به خود ندیده اند این در و دیوارها.

راهنمای ما تاکید می کند که جانبازان این مرکز فقط به دو تن از سران مملکت اجازه بازدید می دهند: رهبری و ریاست جمهوری. جالب است. شاید خسته اند از هیاهوهای زیاد برای هیچ.


ما از فلسفه جنگ حرف نمی زنیم، نه در مورد اینکه آن هشت سال نامراد، چه طور شروع شد و چه وقت باید به پایان می رسید، ما از آدم ها حرف می زنیم.

آنهایی که جان خود را در دم بخشیدند و آنهایی که چند دهه است (آیا زمان دروغ نمی گوید) روی صندلی های چرخدار نشسته اند یا روی یک تخت بی روح دراز به دراز به ظاهر آرمیده اند یا یک عمر را با ماسک اکسیژن و خروار خروار دارو گذرانده اند یا در لحظه هایی پرتکرار، کنترل خود را بر روانی پر التهاب از دست داده اند یا … 

از همه ی آن لحظه لحظه های دردهای شبانه روز، من و ما چه می دانیم؟

شک به هر چیزی، حتی به مرزهای جغرافیایی چیزی از عمق رشادت آنها در زمان، کم نمی کند. آنها حتما شایسته به یاد آورده شدن هستند، قطعا مستحق نگاه های قدرشناسانه و نفس های گرم نوع دوستانه، تا هر چه سال هم که بگذرد. تا روزی که زنده هستیم. 

فکر می کنم کم سال ترین ما از همه ما که مغبون بودیم و محزون، شجاع تر بود وقتی که به تک تک آنها می گفت: نوروز پیشاپیش مبارک!

 

پی نوشت: در تهران چهار آسایشگاه برای جانبازان جنگ (آنها که عارضه نخاعی دارند) و دو آسایشگاه برای آنها که درگیر مشکلات اعصاب و روان هستند، فعال است و حتما در سایر استان ها چندین و چند. درست است که اتاق هایی هم بود که درهایش به روی ما باز نشد، اما می شد فهمید که خرق عادت در آن فضا خالی از لطف که نیست، هیچ، خواستنی هم هست. 

 

[EasyDNNGallery|16783|Width|600|Height|600|position||resizecrop|False|lightbox|False|title|False|description|False|redirection|False|LinkText||]

 

[EasyDNNGallery|16784|Width|600|Height|600|position||resizecrop|False|lightbox|False|title|False|description|False|redirection|False|LinkText||]

 

[EasyDNNGallery|16781|Width|600|Height|600|position||resizecrop|False|lightbox|False|title|False|description|False|redirection|False|LinkText||]

[EasyDNNGallery|16782|Width|600|Height|600|position||resizecrop|False|lightbox|False|title|False|description|False|redirection|False|LinkText||]

 

[EasyDNNGallery|16780|Width|600|Height|600|position||resizecrop|False|lightbox|False|title|False|description|False|redirection|False|LinkText||]

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا