اختصاصی بسپار/ پلیمری ها و فلسفه علم/ علم مدرن و تحول نظریههای روش علمی: از لاک تا کانت

بسپار/ایران پلیمر تحولات علمی در قرون هفدهم و هجدهم نهتنها جهان طبیعی را دگرگون کردند، بلکه تأثیرات بنیادینی بر فلسفه علم و نظریههای مربوط به روش علمی گذاشتند. از سویی کشفیات و نظریههای نوین در فیزیک و شیمی و زیستشناسی نیازمند الگوهای جدیدی برای فهم تجربه، علیت و شناخت بودند، و از سوی دیگر فیلسوفانی همچون لاک، لایبنیتس، هیوم و کانت کوشیدند در پاسخ به این چالشها، دستگاههای نظری تازهای ارائه دهند.
نوشته ی حاضر، به بررسی مختصر دیدگاههای این چهار متفکر می پردازد و میکوشد نشان دهد که چگونه علم نوین، نظریه ی روش علمی را نهتنها از حیث تکنیکی، بلکه از حیث مفهومی و معرفتشناختی دگرگون ساخت.
اول- جان لاک: ادراکات ما بازتابی از جهاناند
جان لاک، از بنیانگذاران سنت تجربهگرایی انگلیسی و هم عصر نیوتون، در اثر مشهور خود «جستاری درباب فهم بشری» دیدگاهی شکاکانه نسبت به امکان شناخت قطعی از طبیعت اتخاذ میکند. بهزعم او، ذهن انسان همانند لوحی سفید است که تمامی محتویات آن از طریق تجربه پدید میآیند. به باور لاک، برای رسیدن به شناختی ضروری از طبیعت، باید هم از ساختار و حرکت اتمها آگاه باشیم و هم بفهمیم این حرکات چگونه باعث ایجاد تجربههای حسی ما مثل رنگ و صدا میشوند. اما او تاکید دارد که ما نه از خود اتمها چیزی میدانیم و نه از چگونگی تاثیر آنها بر حواسمان؛ حتی اگر ساختار اتمی بهطور کامل درک شود، باز هم چگونگی ایجاد تجربههای ذهنی ناشناخته باقی میماند.
لاک میان کیفیات اولیه (مثل شکل و حرکت) که به اشیای خارجی نسبت میدهد، و کیفیات ثانویه (مثل رنگ و بو) که آنها را حاصل تاثیر اشیا بر ذهن میداند، تفاوت میگذارد. از دید او، ادراکات ما بازتابی از جهاناند، نه شناختی مستقیم از خود اشیا. به همین دلیل، او باور دارد که قوانین علمی – حتی قوانین دقیق نیوتنی – تنها بر تجربه و مشاهده ی منظم استوارند، نه بر درک ضرورتهای درونی پدیدهها.
او اذعان دارد که علم نوین در پیشبینی پدیدهها موفقیتی چشمگیر داشته، اما بر این نکته پافشاری میکند که علم چیزی جز مجموعهای از تعمیمهای محتمل درباره ی نظم پدیدهها نیست؛ دانشی فرضی و استقرایی که باید همواره در معرض آزمون و بازنگری قرار گیرد. او حتی در جایی تأکید میکند که تفاوت میان دانشمند و ناظر عادی، در قدرت «قضاوت» است، نه در دستیابی به حقیقت قطعی.
با این حال، لاک گاهی به این ایده نزدیک میشود که میان پدیدههای طبیعی و تجربههای ذهنی ما نوعی ارتباط واقعی وجود دارد؛ مثلا رنگ یا طعم نتیجه ی واقعی حرکت ذرات مادی است، حتی اگر ما ندانیم این فرایند دقیقا چگونه رخ میدهد. این نوع نگاه، راه را برای فیلسوفان بعدی چون برکلی و هیوم در بررسی رابطه ی میان تجربه و واقعیت باز کرد.
در مجموع، لاک با تاکید بر نقش تجربه و تردید نسبت به توان عقل در شناخت ضروری طبیعت، از نخستین متفکرانی بود که پایههای فلسفی علم تجربی در دوران پس از نیوتون را بنیان نهاد.
دوم- لایبنیتس: علم و متافیزیک، رابطهای دوسویه
گوتفرید ویلهلم لایبنیتس، از برجستهترین فیلسوفان و ریاضیدانان سده ی هفدهم، کوشید پیوندی عمیق میان فیزیک و متافیزیک برقرار کند. برخلاف لاک که معرفت تجربی را محدود و ناتمام میدانست، لایبنیتس معتقد بود که عقل انسانی میتواند با اتکا بر اصولی بنیادین، به درک ژرفتری از جهان دست یابد. به باور او، این دو حوزه مکمل یکدیگرند: اصول متافیزیکی باید راهنمای کشف قوانین علمی باشند، و یافتههای علمی نیز میتوانند در خدمت تایید و تفسیر نظام متافیزیکی قرار گیرند.
اصل هماهنگی پیشین: جهان بهمثابه نظام عقلانی
یکی از مفاهیم کلیدی در نظام لایبنیتس، «هماهنگی پیشین ازلی» (pre-established harmony) است. به باور او، میان ذهن و طبیعت یا پدیدههای مختلف، ارتباط علّی مستقیم وجود ندارد؛ بلکه خداوند، در مقام عقل مطلق، از پیش مجموعهای از نظمهای هماهنگ را آفریده است که بدون دخالت بیرونی، همزمان و منظم پیش میروند. این دیدگاه، امکان تبیین نظم جهان را نه در علیت مکانیکی، بلکه در هماهنگی متافیزیکی میبیند.
اصول اکسترمم و ایده کمال
لایبنیتس همچنین اصول اکسترمم (مانند کمینهسازی مسیر نور در قانون اسنل) را نهفقط حقایقی فیزیکی، بلکه نشانهای از نظم هدفمند در جهان میدانست. او با بهرهگیری از حساب دیفرانسیل، نشان داد که قانون اسنل قابل استنتاج از اصل «کاستی سختی مسیر» است و این را شاهدی بر کمال و سادگی طراحی الهی جهان تلقی کرد.
ویس ویوا و فعالیت مونادیک
در نظریه لایبنیتس، قانون بقای «ویس ویوا» (mv²) نیز صرفا یک یافته فیزیکی نبود. او آن را تجلی فیزیکی نوعی نیروی درونی و فعال در اشیاء (مونادها) میدانست. این پیوند میان یک اصل متافیزیکی (فعالیت مونادها) و یک قانون تجربی، نمونهای گویاست از شیوه ی فکری لایبنیتس در تلفیق دو سطح واقعیت.
خوشبینی معرفتی
بر خلاف شکاکیت لاک نسبت به شناخت جوهر اشیاء، لایبنیتس بر یقین در اصول متافیزیکی تاکید داشت. او معتقد بود که اگرچه در سطح پدیدارها تنها به احتمالهای اخلاقی دست مییابیم، اما در پشت این پدیدارها، نظامی عقلانی، ضروری و هماهنگ وجود دارد که مونادها بر اساس اصل کمال در آن فعالیت دارند.
از علم به سوی متافیزیک: پیوستگی دانشها
لایبنیتس در پی آن بود که علم، فلسفه، و الاهیات را در یک منظومه ی هماهنگ جای دهد. او تاکید داشت: ” علم طبیعی بدون متافیزیک، ناقص و سطحی باقی میماند.” از نظر او، فهم کامل طبیعت، تنها زمانی ممکن است که ساختار عقلانی آن در پرتو مفاهیم متافیزیکی همچون جوهر، علت نهایی، و کمال درک شود. این دیدگاه، گرچه بعدها در جریان علمگرایی مدرن رنگ باخت، اما همچنان در سنتهایی مانند فلسفه طبیعت آلمانی و ایدهآلیسم اثرگذار باقی ماند.
سوم- هیوم: شکگرایی در دل تجربهگرایی
دیوید هیوم، فیلسوف اسکاتلندی قرن هجدهم، یکی از برجستهترین نمایندگان سنت تجربهگرایی است؛ اما او برخلاف جان لاک و جرج برکلی که تجربه را راهی مطمئن برای رسیدن به معرفت میدانستند، جنبهای تندرو و شکگرایانه به این سنت افزود. هیوم نهتنها در اعتبار عقل بهعنوان منبعی برای شناخت تردید کرد، بلکه نشان داد که حتی تجربه نیز، اگر درست تحلیل شود، نمیتواند بنیانی محکم برای علم فراهم کند. تحلیل او از مفاهیمی چون علیت، استقرا و علم، از تاثیرگذارترین و در عین حال چالشبرانگیزترین میراثهای فلسفی در دوران مدرن است.
نقد علیت: عادتی ذهنی بهجای ضرورتی عینی
هیوم در پرسوجو در باب فهم بشری استدلال میکند که باور ما به علیت – اینکه یک رویداد موجب رویدادی دیگر میشود – نه بر پایه ی استدلال منطقی است و نه بر مشاهدات مستقیم. او نشان میدهد که هیچگاه نمیتوانیم ضرورت علّی را در خود پدیدهها بیابیم. برای مثال، وقتی بارها دیدهایم که پس از برخورد توپ A به توپ B، توپ B حرکت میکند، ذهن ما به این توالی نظم میدهد و انتظار دارد که این رابطه در آینده نیز تکرار شود.
اما این انتظار از کجا ناشی میشود؟ بهزعم هیوم، تنها از «عادت» ذهنی ما. ذهن انسان با دیدن توالی پدیدهها، به پیوندی میان آنها خو میگیرد و آن را «علت و معلول» مینامد. اما این پیوند، در واقع، در ذهن ما ساخته میشود، نه در خود اشیاء. از این منظر، علیت نه ویژگیای عینی در جهان، بلکه ابزاری ذهنی برای سازماندهی تجربههاست.
پیامدهای فلسفی نقد علیت: احتمال دارد فردا خورشید از مشرق طلوع نکند!
تحلیل هیوم از علیت، پیامدهایی بنیادین برای فلسفه ی علم دارد. اگر رابطه ی علّی صرفا عادتی ذهنی باشد، آنگاه قوانین علمی – که بر این رابطه استوارند – نمیتوانند ادعای حقیقت ضروری داشته باشند. علم، بهجای اینکه نظامی یقینی و عقلانی برای کشف طبیعت باشد، به مجموعهای از پیشبینیهای احتمالی بر پایه تجربه گذشته فروکاسته میشود.
برای نمونه، اگر تاکنون خورشید هر روز از مشرق طلوع کرده، نمیتوان نتیجه گرفت که فردا نیز چنین خواهد بود. باور به استمرار این نظم، نتیجه ی استنتاج عقلانی نیست، بلکه ناشی از عادت ذهنی ما به نظم گذشته است. بنابراین، از نظر هیوم، اصل استقرا – یعنی تعمیم تجربههای گذشته به آینده – فاقد هرگونه توجیه عقلانی است.
هیوم با این تحلیل، علم نوین را به چالشی درونی کشید: آیا علم میتواند ادعای معرفت داشته باشد، یا تنها نظامی کارآمد برای نظمدادن به تجربه است؟
تقسیم بندی معرفت در نگاه هیوم: روابط میان ایدهها و امور واقعی
هیوم برای پاسخ به این پرسش، میان دو نوع شناخت تمایز قائل شد: «روابط میان ایدهها» و «مسایل مربوط به امور واقعی».
• روابط میان ایدهها: این نوع شامل گزارههای منطقی و ریاضی است. آنها یقینیاند اما دربارهٔ جهان چیزی نمیگویند. مثلاً «۲+۲=۴» همیشه درست است، اما به واقعیت تجربی خاصی اشاره ندارد.
• مسائل مربوط به امور واقعی: این دسته شامل شناختهای تجربی دربارهٔ جهان است؛ مانند «آب در ۱۰۰ درجه میجوشد» یا «خورشید طلوع میکند». این گزارهها بر تجربه مبتنیاند، اما هیچگاه نمیتوان آنها را با قطعیت تضمین کرد، زیرا بر اصل استقرا متکیاند.
این تقسیمبندی نشان میدهد که علم، هرچند سودمند و سازمانیافته است، اما از حیث فلسفی، نمیتواند به مرتبه ی معرفتی یقینی برسد. قوانین علمی بر نوع دوم شناخت متکیاند، و از این رو همواره مشروط و بازنگریپذیر باقی میمانند.
اگر قوانین علمی نه از منطق برمیآیند و نه از تجربه بهتنهایی قابل اثباتاند، پس اعتبار آنها از کجاست؟ هیوم پاسخ میدهد: از «باور» روانشناختی انسان. این رویکرد، علم را به سطح ابزاری کاربردی تنزل میدهد که هدفش بیش از آنکه کشف حقیقت نهایی باشد، تنظیم امور زندگی روزمره و پیشبینی پدیدههاست.
تجربهگرایی مشروط: علم بهمثابه ابزار
بر اساس تحلیل هیوم، تجربه تنها منبع معتبر برای شناخت امور واقعی است. اما تجربه، خود صرفا دادههایی پراکنده و مجزا به ما ارائه میدهد. ذهن ما با اتکا به عادت، این دادهها را به هم پیوند میزند و از آن نظم میسازد. بنابراین، علم که بر تجربه متکی است، نه بر پایه ضرورتی در طبیعت، بلکه بر ساختار ذهنی ما استوار است.
در این دیدگاه، علم ابزاری سودمند برای نظمدادن به پدیدهها و پیشبینی آینده است، اما نه راهی برای کشف حقیقت مطلق. علم در نگاه هیوم پروژهای انسانی است: تلاشی ناکامل، اما کارآمد، که به جای اتکا به اصول قطعی، به کارکرد و سودمندی تکیه دارد.
قوی سیاه علیه استقرا
پیشتر در بخش حمله به فلسفه ی ارسطویی به دیدگاه های فرانسس بیکن، فیلسوف و دانشمند انگلیسی اشاره کرده بودیم. وی یکی از پیشگامان روش علمی استقرایی بود و به شدت بر اهمیت استفاده از مشاهدات و تجربیات در فرآیند استدلال علمی تأکید میکرد. بیکن معتقد بود که با جمعآوری دادهها و انجام آزمایشهای متعدد، میتوان به کشف قوانین طبیعی رسید. از نظر او، استقرا ابزاری ضروری برای کشف حقیقت و شناخت طبیعت بود، و هیچگونه تردیدی به کارایی آن نداشت. او در واقع استقرا را بهعنوان یکی از ارکان اصلی روش علمی معرفی کرد.
مهندس سعیده خلجی
کارشناس ارشد مهندسی پلیمر
(ادامه دارد …)
متن کامل این مقاله را در شماره 272 ماهنامه بسپار که در نیمه خرداد ماه 1404 منتشر شده است، می خوانید.
در صورت تمایل به دریافت نسخه نمونه رایگان و یا دریافت اشتراک با شماره های ۰۲۱۷۷۵۲۳۵۵۳ و ۰۲۱۷۷۵۳۳۱۵۸ داخلی ۳ سرکار خانم ارشاد تماس بگیرید. نسخه الکترونیک این شماره از طریق طاقچه و فیدیبو قابل دسترسی است.