اخبار

بانیان بسپار در یکصدمین شماره چه گفتند؟/ مازیار خاکپور، سعید رستگار و نادر نامور/ 200امین شماره بسپار امروز منتشر شد

بسپار/ ایران پلیمر بانیان انتشار بسپار، مازیار خاکپور، سعید رستگار و نادر نامور به بهانه یکصدمین شماره مجله بسپار دور هم نشستند و به سوالات تبسم علیزادمنیر یکی از خودشان پاسخ دادند. خواندن این گفت و گو این روزها و در آستانه انتشار دویستمین شماره مجلات گروه بسپار خالی از لطف نیست: 

یک بار دیگر دور هم می نشینیم. انگار دوباره همه جوان میشویم… مازیار خاکپور، سعید رستگار و نادر نامور از “بانیان” بسپارند. بهانه یکبار دیگر جمع شدنمان در فضای بسپار، یکصدمین شماره انتشار این مجله است. یک بار وقتی ده شماره از یسپار منتشر شد بود هر کدام مطلبی نوشتیم و نمی دانم آن وقت از این که به شماره ده رسیده بودیم خوشحالتر بودیم یا حالا که به شماره 100 رسیده ایم، هزارمین شماره را… بگذریم. وقتی می خواهم گفت و گوی رسمی را شروع کنم که میدانم کار دشواری است، یکیشان میگوید فکر میکنی از حرف های ما نیم صفحه مطلب هم میتونی در بیاری که قابل چاپ باشه؟ مگه اجتهاد کنی،  همینجوری بعیده! دیگری می گوبد: ما یک حرف هایی می زنیم، بعدا در بسپار یک چیزهایی نوشته میشه که الزاما یکی هم نیستن! دیگری می گوید: اصلا الان گزارشش نوشته شده احتمالا. ما هم جمع شدیم فقط یا هم عکس یادگاری بگیریم … .

تلاش میکنم به آنچه گفته می شود، وفادار بمانم، اما ساعت ها خاطره را در چند صفحه خلاصه کردن، آسان نبود.

علیزاد- کار بسپار چه طور شروع شد؟

رستگار:شروع شده بود ما دعوت شدیم!

خاکپور: یک اطلاعیه ای در دانشگاه زده بودند که قرار است شورای صنفی یک مجله دانشجویی منتشر کنه، از همه دعوت کرده بودند من هم شرکت کردم.

رستگار: اول مازیار گول خورد (می خندد) بعد منو به تو معرفی کرد ( منظورش معرفی به نادر است) گفتن قصد داریم مجله منتشر کنیم. قسمت علمی رنگ رو  به عهده می گیری؟ من هم قبول کردم.

علیزاد- اون زمان شما دانشجوی کارشناسی ارشد بودید و اون موقع ها دانشجوی ارشد بودن کم نبود!

رستگار: من و مازیار در ارشد هم دوره بودیم.

علیزاد- حالا چی شد که قبول کردین؟

خاکپور: من این تیپ کارها رو دوست داشتم . هنوز هم دوست دارم هر چند الان دیگه نیستم ولی دلم می خواهد اتفاقی بیفته که دوباره همکاری با بسپار رو شروع کنم.

رستگار: من یادمه در یکی از کلاس های دانشکده نساجی قدیم، روی همین موضوع انتشار مجله جلسه بود و ایده پردازی می شد.

خاکپور: یادم اومد اون موقع رییس شورای صنفی سلطان علی نژاد بود! اول اون با من صحبت کرد. توی اتاق شورا بعد هم به نادر معرفی شدم که مدیر مسول مجله بود اون موقع.

نامور: ولی هیچ کدوم از اینها که گفتن شروعش نبود! یه کلونی از قمی های مقیم تهران، که عضو شورای صنفی بودند، در حقیقت در خوابگاه همفکری میکردند. من هم ارتباطی با اون ها داشتم و به همین خاطر هم به شورا رفته بودم. ایده ایجاد بسپار در این جمع شکل گرفت در واقع در یکی از جلسات شورا تصویب شد که مجله منتشر کنیم. هر کاری به  کسی محول می شد، نشریه رو هم  من به عهده گرقتم. ولی این موضوع چند ماه در کش و قوس بود. بعدا یکی از بچه ها خانم علیزاد رو به من معرفی کرد به عنوان یک فرد مطبوعاتی. با توجه به اینکه من ایشون رو نمی شناخنم، آقای محمدبیگی موضوع رو مطرح کردند و بعد اولین جلسه رو فکر می کنم در دفتر روابط عمومی دانشگاه داشتیم که خانم علیزاد اونجا هم کار پاره وقت می کردن. من اولین بار اونجا دیدمشون.

رستگار: وقتی کار داشت شرع می شد در مورد سرفصل ها، جلسات عمومی برگزار می شد. خیلی ها هم در این جلسات با علاقه شرکت می کردند، خانم حقوقی، مهرداد عراقی، آرش پیامی…

خاکپور: مهدیه رضایی، خانم آیت الهی، خانم جعفرپور…

(بسپار- مجله پیش شماره های بسپار را می آورم تا اسامی بیشتر به بادم آورده شود… علی جان نثاری، حسن شاهی، حسینی اقدم، کیوان ذکایی، فائزه روحبخش، صبر آموز، محسن معصومی، مهرداد قهاری، سارا فرشچی، مهناز عالی، مریم رحیمی و… وقتی مجلات پیش شماره بسپار را مرور می کنند انگار زنگ خاطره ها شسته می شود.)

رستگار: یادمه گفتند یه روش جدید چاپ اومده به اسم فتوپرینت کیفیتش از فتوکپی بهتره ولی به گرونی چاپ هم نیست! من و مازیار مجله رو بردیم منیریه به همین روش چاپ کردیم.

نامور (در حالیکه هنوز پیش شماره های دانشچویی بسپار را ورق می زند): عجب پیشرفتی در عرض سه شماره! (سه پیش شماره اول بسپار) این آگهی رو من از دکتر شاعری گرفتم! برای سیماب رزین. گرافیکش رو خیلی دوست داشتم.

رستگار: آره نادر مدیرمسوول بود ولی می رفت آگهی می گرفت.

خاکپور: یادته، اطلاعیه هم می چسبوندیم. با هم دعوا می کردیم که من این کارو نمی کنم و … البته بعد مجبور می شدیم با سری افکنده اطلاعیه ها رو میزدیم و در  می رفتیم!

نامور: آره یادمه. این جلد ( شماره ای از پیش شماره های بسپار) رو تیکه تیکه از مجله های مختلف کندیم و چسبوندیم…

خاکپور: خیلی جالبه از شماره یک  آگهی داشتیم.

نامور اولین آگهی رو من 50 هزار نومن گرفتم!

خاکپور: صفحه بندی یادتونه؟

نامور: آره، علی فصیحی تایپ می کرد و گاهی من و سعید می رفتیم.

رستگار: آره خونشون طرفای آهنگ بود 17 شهریور … می رفتیم پیشش. خیلی طول می کشید خیلی هم خودش وسواسی بود.

خاکپور: آره کارش خیلی خوب بود.

نامور: من از کامپیوتر خیلی بدم می اومد. چون اصلا بلد نبودم روشنش هم نمی کردم. احساس می کردم کار من نیست ولی خیلی علاقه به صفحه بندی داشتم. تلقیم این بود که خوب فکر میکنم ولی اصلا بلد نیستم عمل کنم. دوست داشتم بگم اینو اینجا بگذار و درباره همه قسمت ها ی صفحه بندی نظر بدم. باورم نمی شد یه روزی word  یاد بگیرم (می خندد).

یک چیز جالب کیفیت عکس ها از الان بهتر بود! صفحه بندی هم با الان خیلی تغییر کمی کرده.

خاکپور: ما از اول خیلی خوب بودیم واقعا من هیچ نشریه دانشجویی ندیدم که با بسپار قابل قیاس باشه چون از اول خودمون رو با الگوهای خیلی خوب مقایسه می کردیم.

علیزاد: سعی کنیم یک دید از کاری که هر کس در آن زمان در بسپار انجام می داد به خواننده ها بدیم.

خاکپور: از آب حوض کشیدن تا دبیر بخش علمی پلیمر! در واقع همه کارهای مجله رو خودمون انجام می دادیم. کارمندی در کار نبود.

علیزاد- چه اتفاقی افتاد که بسپار از یک مجله دانشجویی به بک مجله سراسری تبدیل شد؟

خاکپور: یک روز اومدن پلمبمون کردن!

گفتن مجله ای با این شکل و شمایل باید از وزارت ارشاد مجوز داشته باشه.

نامور: چون دیدند پول زیادی در می آریم گفتند از وزارت ارشاد جلوی کارمون رو بگیرن (با خنده)! ولی واقعیت این بود که گفتن نمیشه اینو نشریه دانشجویی به حساب آورد. آگهی داره اشتراک میگیره بیرون از دانشگاه خواننده داره … البته ما اون زمان از دانشگاه مجوز داشتیم. یک هیات سه نفره بود که به مجلات دانشجویی مجوز می داد به هر حال نامه اومد دانشکده بعد هم دکتر غفاریان از طرف دکتر محمدی رییس دانشکده رفتند تعهد دادند که دیگه بسپار منتشر نشه. بنابراین ما مجبور شدیم برای دریافت مجوز اقدام کنیم.

خاکپور: ولی هیچ کدوممون شرط سنی رو نداشتیم که هیچ، نه خدمت رفته بودیم نه متاهل بودیم هیچ کدام از شروط قانونی رو نداشتیم.

رستگار: با مهندس کثیری ها قرار گذاشتیم و توافق کردیم تا رسیدن یکیمون به شرایط قانونی زحمت معرفی به ارشاد رو بکشن. ایشون هم کمک کردن.

نامور: تنها اتفاق بد این بود که وقتی دوره گذار تموم شد ظاهرا برای ایشون خیلی خوشایند نیود.

علیزاد- ما تلاش کردیم در آستانه یکصدمین شماره، برای رفع کدورتی که دلیل اون رو هم نمی دونیم، با آقای مهندس کثیریها گفت و گویی داشته باشیم و اگر حرفی ناگفته هست برای ایشان هم فرصتی برای طرح کردن باشد. ولی قبول نکردند امیدوارم روزی بپذیرند که فارغ از حب و بغض ها دوستانه با بسپار به صحبت بنشینند.

رستگار: در باره این که هر کسی چه کاری در بسپار انجام می داد هر کدوم یک بخش کار را داشتیم یه چیزی که در بسپار بود و در خیلی از مجلات دانشجویی دیگه نبود، کسی بود که حرفه ای به کار نگاه می کرد و در وافع ما رو ساپورت می کرد. خانم علیزاد خیلی جدی بود و این جدیت مهم بود. معمولا تداخلی در شرح وظایفمون نبود مثلا من کار آگهی دوست نداشتم کار علمی می کردم …

نامور: من چه جوری قبول کرده بودم که آگهی بگیرم من از این کار خیلی بدم می یاد! اما همین باعث شده الان به منشی ام گفته ام تلفن هیچ بازاریابی رو وصل نکند! چون اگه وصل کنه دلم نمی یاد بهش آگهی ندم!

علیزاد- کسی اولین دفتر بسپار را به یاد دارد؟

خاکپور: دفتر شورای صنفی بود. یک دفتر خیلی خیلی کوچیک.

نامور: اولین دفترمون یک اتاق تنگ و تاریک توی ساختمان قبلی در سازمان پژوهش های وزارت صنایع بود. بعد هم یک لیتوگرافی اطراف فردوسی که مدت کوتاهی از بخشیش به عنوان دفتر بسپار استفاده می کردیم.

خاکپور: البته منظورتون بعد از خونه مصطفی است دیگه؟

(بسپار- خانه مصطفی برای بسپاری های آن دوران، خانه پر خاطره ای است. در واقع یکی از خانه های استیجاری مشترک نامور و علیزادمنیر که همزمان برای تشکیل جلسات بسپار هم از آن استفاده می شد)

در واقع جلسه  برگزار می شد و با هیچ کس  ارتباط ندشتیم تلفن خونه شما هم همیشه رو پیغام گیر بود!

نامور: اون خط مخصوص اتاق تبسم (در خونه مامان و باباشون) بود بعدا هم که دیگه اون خونه فرخته شده بود خط رو نفروخته بودیم. شماره اش بود: …

بسپار- در همان اوایل کار بسپار بود در همان خانه معروف مصطفی در جنوبی ترین نقطه شهر تهران که برای یکی از مقاله ها یا مطالب مجله به عکس یک نفر نیاز داشتیم ایشان عکس را در همین دفتر- خانه تحوبل دادند.

الان که به آن روزها فکر می کنم میبینم که روش های حرفه ای کار چقدر متفاوت بوده. نه ما برای نشانی دفتر، دلهره داشتیم و نه ایشان برای ادامه همکاری با ما تردیدی به خود راه داد.

رستگار: کلی دفتر مشترک داشتیم. اولین دفتر مستقل بسپار دفتر خیابان تنکابن بود در ساختمان بوران صنعت. اولین باری که میزو صندلی خریدیم یادتونه؟  از یه انبار در خانی آباد نو. ظاهرا هنوز بقایش در بسپار هست یه میز شش نفره برای جلسات بود که البته فرنام هم به دنیا اومد رو همون می خوابید.

نامور: آره سعید تو گفتی یه شب که اومدیم خونه تون دیدم اینجا صندلی بار میزنن، حتما سازنده است.

خاکپور: من یه جایی در میدان انقلاب هم یادمه با آقایی به اسم خانی و یک خانمی هم دفتر بودیم.

رستگار: وسایل که نداشتیم هر چند هفته بک بار جابجا می شدیم.

خاکپور: یه دفتری هم بود در خیابان فرصت، باز هم با دو شرکت دیگر شریک بودیم اونجا بودیم که سمینار لوله رو برگزار کردیم همین اواخر هم که دفتر مشترک بوشهر را با چند دوست دیگه داشتیم.

رستگار: در بوشهر یک کامپیوتر داشتیم که مال آقای کثیریها بود بعد خریدیم ازشون. اون موقع کامپیوتر خیلی گرون تر از الان بود بعد هم دوباره اومدیم خونه شما در اتاق کوچیک دو کامپیوتر و یک پرینتر گذاشتیم.

علیزاد- در این خانه- دفتر، در خیابان تنکابن، حتی نشست مطبوعاتی برگزار شد!

 نامور: چون محل اداری بود و فقط ما در اون ساختمان مسکونی بودیم مشکل زیادی وجود نداشت. ضمن اینکه مبل هامون هم بیشتر اداری بود …

خاکپور: از کل اون آپارتمان شما فقط یک اتاق برای خودتون داشتین …

نامور: آره و همه وسایل زندگیمون رو در همون یک اتاق جا داده بودیم.

رستگار: با توجه به اینکه مجلات رو هم خودمون ارسال می کردیم بالا پایین بردن مجلات در اون دفتر از همه سخت تر بود. چهار طبقه بود با پله های بلند.

خاکپور: از اونجا شما رفتین خیابان بهار در اون کوچه بن بست و بسپار رفت ساختمون بوران صنعت.

رستگار: یادمه خانم علیزاد فرنام رو با کالسکه می آورد دفتر. فکر می کنم یکی دو روزش بود فرنام!

نامور: آره فرنام به اندازه سنش در بسپار سابقه دارد.

خاکپور: بعد هم اومدیم خیابان خواجه نصیر و بعد هم اینجا. در این مدت همکارانی اومدند و رفتند مثل آقای آرش وحیدی و رضا قرایی که هر دو در بخش خبری فعالیت می کردند.

علیزاد- اولین کارمند بسپار چه کسی بود؟ یادتان هست؟

نامور: اولین پرسنل بسپار… خانم وکیلی بود، یعنی اولین کسی که از  بسپار بابت کاری که می کرد، پول می گرفت! منشی بود.

رستگار: یعد آقای کاویانپور ثابت شد. یعد هم خانم سخرخیز بود و بعد نگین خدایی و… یادمه چقدر جون کندیم تا به این خانم سحرخیز Word یاد بدیم (می خندد). خانم عابدینی هم بعدتر اومد.

خاکپور: بله ایشون هم به عنوان منشی وارد سیستم بسپار شدند. خیلی هم کم سن و سال بودند شاید 18 سال!

علیزاد- بله تازه دیپلم گرفته بود.

رستگار: درمورد صفحه بندی یادمه در تنکابن از word به  PageMaker شیفت کردیم خیلی هم اذیت شدیم.

 خاکپور: الان با چه نرم افزاری کار انجام میشه؟

علیزاد- InDesign

رستگار: در دفتر بوشهر که بودیم یکی از شرکای دفتری امیر دنیایی اصرار داشت با Corel  مجله رو صفحه بندی کنه. مسابقه سرعتی  دادند و برنده هم شد!

 نادر صفحات زرد رو می بست. دستی بود، یعنی اگهی ها رو می چسبوند روی یک صفحه شطرنجی مشخص.

 همزمان بازاریاب ها رو هم راهبری می کرد.

 علیزاد- تصمیم های بسپار چگونه گرفته می شد؟

 خاکپور: ما همه جا جلسه می گذاشتیم! همون موقع هم مرامنامه داشتیم …  بعد از دعواها و جنجال های مفصل اون رو نوشتیم و امضاش کردیم.

رستگار: اره یکی از بندهاش این بود که حق نداریم بیش از 8 صفحه اگهی بگیریم!!!

 خاکپور: وظایف ارکان در اون مشخص شده بود و اینکه تصمیم گیری چطور باشه. اون موقع ها در مورد کوچکترین تغییر، مثلا تغییر در فونت یک مطلب ممکن بود سه شبانه روز بحث کنیم!

 نامور: رمز موفقیت ما، اون موقع ها بیکاریمون بود!!!

 رستگار: واقعیت اینه که امروز اولویت بچه های دانشجو عوض شده، دیگه مثل اون روزهای ما اگر هم وقت داشته باشند. برای چنین کارهایی صرف نمی کنند!

گاهی پیش می اومد که ما سه صبح از بسپار خارج می شدیم.

علیزاد- کاملا به خاطر دارم که بارها اتفاق افتاد که چند شبانه روز در دفتر به صورت پیوسته کار کنیم.

خاکپور: جلسات بعد از چاپ یادتونه؟

 بسپار- این جلسات هنوز هم در بسپار پابرجاست!

 خکپور: جلساتی بود با مشت هایی که پای چشم همدیگه می کاشتیم!

 رستگار: من خاطرات خیلی خوبی از دفتر بوشهر دارم. البته درست برعکس علیزاد!

 خاکپور: بخشی از این خاطرات خوب به این دلیله که آخرین روزهای تجرد ما بود سعید جان! یک داستان جالب هم این بود که خانم من ( هنوز ازدواج نکرده بودیم) یه روز گفت، خواب دیدم اقای رستگار و خانم رنجبر با هم ازدواج  کردن. لباس عروسیشون هم صورتی بود. من ساده  فکرش رو هم  نمی کردم ولی  از سعیده پرسیدم  و گفت آره! و  زودتر از ما عروسی کردند.

 نامور: من و تبسم هم وقتی  سعی کردیم  به بسپاری ها بگیم ازدواج کردیم، تنها کسی که نفهمید، سعید بود!

رستگار: آخه نادر فکر نمی کردم این همه  کم عقل باشی! واقعا زمان طولانی است که مثل برق گذشته…

نامور: ما خیلی  جلسات اعصاب خردکن داشتیم. چقدر از بحث های اون  روزها رو درست می بینیم؟

 خاکپور: به نظر من اقتضای سن و تجربه بود.

نامور: یعنی قبول داری پرت بوده ولی چاره دیگری نبوده؟


خاکپور: نه اصلا پرت هم نبوده،  فقط اقتضای زمان در اون مطرح بوده.

 رستگار: برداشتمون با الان متفاوت بود. ما می خواستیم از بالا تا پایین صفحه  مطلب علمی باشه. مثل یک مجله ISI. همین کار رو هم می کردیم و حتی گاهی اگر نصف یک ستون جای خالی بود، می نشستیم برای اون نصف ستون مطلب می نوشتیم! جنبه بحث هم از همون ابتدا در بسپار بالا بود معمولا با علیزاد دعوا می کردیم.

 خاکپور: اما جلسه که تموم می شد، بساط چای و شام برپا بود. انکار نه انگار که تا چند  دقیقه پیش داشتیم خرخره هم  رو می جویدیم!

علیزاد- جالب است که علیرغم همه این جدل ها، خاطره بدی از آن روز ها نیست.

 رستگار: من اون موقع شاید در لحظه ناراحت می شدم. درک نمی کردم مثلا اصرار علیزاد  روی  یک موضوع به چه دلیله. او هم محکم برخورد می کرد و می گفت من سردبیر هستم و اختیار این تصمیم با منه. موضوع این بود که هممون قبولش داشتیم در یک کار مطبوعاتی. معتقد بودیم او جایی رو می بینه که ما نمی بینیم.

خاکپور: نادر هم که برای هر نتیجه ایی که می خواست بگیره، اونقدر صغرا کبری می چید که کلافه مون می کرد و بعد 250 دقیقه بالاخره خسته می شدیم و قبول می کردیم حرفش رو!

البته چیدن سازمان اگهی ها خیلی کار مهمی بود که نادر انجامش داد. ماهم در بخش علمی جوری سازوکار رو چیدیم که روند تا امروز ادامه پیدا کرده. منابع خوبی هم در دانشگاه در اختیارمون بود.

 رستگار: اون روزها اصلا وب نبود. ما اکانت تکست داشتیم! الان برای بچه های الان مفهومی نداره.

خاکپور: اره منابع وب خیلی کمتراز حالا بود. اینترنت هم به مفهوم پرسرعت امروزی اصلا وجود نداشت. من یه ارتباط گازوییلی از خونه داشتم…

 رستگار: درسته. با همکاری تیمان (کامران) که چند شماره دبیر بخش انگلیسی مجله هم بود. برامون مهم بود که اخبار دست اول بگیریم شاید کسی ندونه که خیلی خبرها تولید خودمون بود.

علیرغم همه درگیری هایی که داشتیم هدفمون مشخص بود. هیچ وقت به انتفاعش فکر نمی کردیم.

خاکپور: طیف نویسنده هامون از همون  سال اول وسیع بود.

 علیزاد- هیچ وقت در زمان دانشجویی فکر می کردید که انتشار بسپار تا امروز ادامه پیدا کند؟

 خاکپور: فکرش رو می کردیم و حرفش رو می زدیم همیشه دوست داشتیم که ادامه پیدا کند و خودم هم باشم، هر چند امروز نیستم.

نامور: آرزوش رو داشتیم ولی واقع بینانه نبود برای من ایده ال  بود که ادامه پیدا کنه ولی پیش بینیم این بود که هرکی میره دنبال کار و زندگی و… اینجا هم که پولی نبود!

رستگار: ولی واقعا من ذهنم این قدر بالغ نبود! فکر می کردم تا وقتی در دانشگاه باشیم مجله  هم هست. مجلات دانشجویی زیادی بودند در همین دانشکده پلیمر که بعد از فارغ التحصیلی بچه ها، انتشارشان متوقف می شد.

خاکپور: چقدر داستان داشتیم برای فروش مجله داخل دانشگاه و بعد هم مخالفت هایی که با سراسری شدن بسپار شد!

 رستگار : شاید خیلی ها دلیلش رو نمی دونستن. نمی دونستن که ما قانونا از ادامه انتشار بسپار به شکل دانشجویی منع شده بودیم.

نامور: من یادمه که حتی بین خودمون هم بحث بود که ادامه کار خارج دانشگاه درسته یا نه. به هرحال انتشار بسپار در دانشگاه ممنوع شده بود و ما هم در حال فارغ التحصل شدن بودیم. بعد از ما دیگران می تونستن در قالب یک نام دیگه و با نگرش خودشون مجله منتشر کنن. اون موقع دید ما این  بود که اگه بسپار بمونه دستاورد بهتری خواهد د اشت.

علیزاد- چه چیزی در بسپار هست که دوست دارید و چه چیزی هست که دوست ندارید؟

 خاکپور: من از عکس ها و کیفیتشون بدم  میاد.

نامور: بهتره بگیم کیفیت چاپ که بیشترین نمود رو در عکس ها داره.

 خاکپور : عکس توی مجله خیلی کمه. مجلات خارجی رو ببنید پر عکس هستند! تازه عکس ها در بسپار خیلی کوچیک گذاشته میشن… راحت میشه حجم مطلب رو کم کرد و عکس رو اضافه کرد حتی شده با قرار دادن عکس تزیینی، باید خستگی رو از خواننده گرفت. در مورد چیزی که دوست دارم باید فکرکنم، چون دیدمون از اول در مورد بسپار انتقادی بوده باید برای تعریف کردن ازش فکر کنم تا یادم بیاد!

 رستگار: من از چیز خاصی بدم نمیاد.

نامور: میتونی بگی مثلا از سردبیر بدم میاد! (می خندد)

من از صفحه بندی بدم میاد. در 100 شماره فقط چند شماره بوده که صفحه بندی اون رو پسندیدم. بیشترین چیزی هم که ازش خوشم میاد سرمقاله بسپار هست که تبسم می نویسه.

خاکپور: یک چیز دیگه ما نوسان در شماره هامون زیاده. انگار هنوز به چیزی که باید نرسیده و الگوها  در اون تهادینه نشده. از نقطه نظر مثبت هم می تونم بگم در بسپار مخاطب گرایی و مخاطب سالاری وجود داره.

نامور: یعنی به مجلات زرد نزدیک شده دیگه!

خاکپور: اتفاقا اصلا! روح علمی هنوز کاملا در بسپار حاکمه.

نامور: بخصوص وقتی مقایسه می شه.

خاکپور: به هر حال تعادل خوبی برقراره با وجود صفحات آگهی، کسی حس نمیکنه آگهی نامه است.

من الان نسبت به گذشته خیلی فرق کرده ام و هرچند خودم رو هنوز آکادامیک می دونم ولی سالهاست در صنعت مشغولم و می دونم که صنعتگران دنبال چی هستن. اینکه بسپار روی بحث محافل صنعتی عکس العمل نشون می ده و به مخاطب فرصت اظهار نظر می ده  خیلی خوبه.

رستگار: به نظر من هنوز کیفیت ترجمه ها مطلوب نیست و حتی می تونم بگم از اونجایی که مقاله دهنده های ما دانشجوهای مقاطع مختلف پلیمر و رنگ هستن کیفیت ترجمه بچه ها افت هم کرده.

خاکپور: در حالیکه همه کلاس زبان می روند.

رستگار: شاید هم مکانیسم آدم سازی ما خوب نیست. دومین چیزی رو که در بسپار دوست ندارم اشتباهات ناشی از ندانستن آگهی دهندگان است. به نظرم باید آگهی ها به نحو دقیق تری ویرایش بشوند. اینها سواد ایجاد می کنه خیلی ها فقط آگهی ها رو می خونن هنوز هم گاهی اشتباهات این بخش آزارم می ده. شما در یک مجله خارجی یک غلط هم پیدا نمی کنید. در مورد به کار بردن واژه هایی مثل تنها  و اولین و … هم که در حد ادعاست نمی دونم می شه جلوشو  گرفت یا نه؟

خاکپور: یک مطلب دیگه هم من یادم اومد. ناهماهنگی در انتخاب واژه ها در مجله بسپار. در یک شماره می بینید در یک مقاله نوشته شده رانشگر، در همون مجله در مقاله دیگری نوشته شده اکسترودر!

علیزاد – دلیل ماندگاری بسپار چه بوده ؟

نامور: من که قبلا گفتم بیکاری مون!

خاکپور: به نظر من کسانی که درهر زمان گرداننده بسپار بودن، واقعا علاقمند، با پشتکار و پی گیر بودند.کارشون رو دوست داشتند اگر دقت کنید در سرمقاله ها و… همیشه رسالت مطبوعاتی بسپار تکرار شده. شاید من خودم دوست نداشته باشم که واضح اعلام عمومی بشه ولی این موضوع در ذره ذره این مجموعه بوده و کارشون رو به بهترین نحو انجام داده اند. همین باور بوده که این مجله در برابر مشکلات کم نیاورده.

رستگار: به نظرم یک روحیه در همه ما هست و اون اینه که وارد هر کاری بشیم در حد توان بهترین کار ممکن را انجام میدیم. در مورد بسپار هم سعی کردین بهترین تصویری رو که در ذهن داریم به واقعیت تبدیل کنیم. اعتماد همه به یک نفر هم خیلی مهم بود که بی دلیل هم نیست. نقش علیزاد خیلی محوری بوده و هست.

نامور: من دوره انتشار بسپار را به دو بخش تقسیم می کنم. یک زمانی که بسپار گروهی اداره می شد و همه ما درگیر بودیم و هر کدوم در روز چند ساعت برایش وقت میگذاشتیم و بخش دوم که بنا به ضرورت هایی که هر کدوم داشتیم رفتیم و واگذار کردیم و اعتماد کردیم… یا هر چیز دیگه که اسمش هست. بدیهی است که اگر می خواستیم که اعتماد کنیم و کسی نبود که این بار رو به دوش بکشه بازهم بسپار امروز نبود.

رستگار: خوب باید اشاره هم بکنیم که در کنار مجله بسپار و پوشرنگ، سایت هم بوده بانک اطلاعاتی صنایع پلیمر و پوشش هم هست و کلی کار دیگر مثل برگزاری دوره های آموزشی کوتاه مدت، سمینارهای ملی و بین المللی، انتشار کتاب های تخصصی و … به نظر من در ماندگاری بسپار یک عامل مهم دیگه خواننده بوده. خواننده ها بسپار رو خیلی زود قبول کردند. شاید به این دلیل که فضا اون موقع خیلی خالی بود. کمک هایی هم که از متخصصین نشر مثل مجله صنعت چاپ گرفتیم خیلی موثر بود. علیرغم مشکلات خیلی زیاد الان همه بسپار رو به رسمیت  می شناسن و ما از طرف مخاطب حمایت می شیم.

علیزاد- چیزی که در بسپار نسبت به گذشته ها تغییر کرده باشد؟

رستگار: دوماهنامه پوشرنگ  نبود، الان هست. از 8 تا آگهی هم بیشتر داریم! (انگار این موضوع برای خود ما هم خنده دار است) کاغذ مجله هم گلاسه شده و دیگه تحریر نیست.

خاکپور: من فکر میکنم اگر الان بسپار رو با مثلا سال دوم اون مقایسه کنیم تفاوت هایی شدید داره ولی چون به تدریج اتفاق افتاده  به چشم نمی یاد. نگاه به مسایل صنعت شکل مصاحبه ها و نشست ها واقعا تغییر کرده. من خیلی دوست دارم یک روز مجله روی کاغذ گلاسه نازک و تمام رنگی چاپ بشه.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا