مقالات

مهاجرت چرا آری؟ مهاجرت چرا نه؟/ یک پژوهش بی دغدغه می خواستم!

بسپار/ ایران پلیمر نوشتن از مهاجرت سخت است. در تمام روزهای گذشته بعد از گرفتن ایمیل از خانم علیزاد عزیز برای نوشتن این مقاله، در گوشه­ای از ذهنم، به این 6 حرف می­اندیشم: مهاجرت! برای من مهاجرت، واژه غریبی نیست، چرا که بزرگترین تصمیم زندگی­ ام به این واژه گره خورده است. واژه­ ای که بی اغراق هر روز در 7 سال و 4 ماه گذشته به آن فکر کرده ­ام. اما با این همه، نوشتن از مهاجرت سخت است.

درست 7 سال پیش، وقتی تازه از ایران خارج شده بودم، مجله بسپار با من مصاحبه­ ای کرد که با این تیتر چاپ شد: “رفتن یا ماندن را در ترازوی شخصی خود بگذارید”. خوب که فکر می­کنم، می­بینم هنوز هم معتقدم که تصمیم برای مهاجرت، تصمیمی شخصی ست که هر کس می­ باید به مقتضای شرایط خود و خانواده ­اش آن را بگیرد. فرآیند تصمیم­ گیری برای رفتن یا ماندن برای من آسان نبود. آن روزها سال اول دکترای مهندسی شیمی گرایش پلیمر بودم. در آزمون مصاحبه دکترای دانشگاه تهران قبول شده بودم و در رشته مورد علاقه ­ام درس می­خواندم. رشته­ ای که علاقه من به آن سر کلاس شیمی و سنتیک پلیمریزاسیون، اولین درس تخصصی کارشناسی، شکل گرفت. کلاسی که استاد آن خانم دکتر فاضلی بودند و تا به امروز الگوی تمام عیار من مانده ­اند. در کنار دانشگاه، به لطف آقای دکتر عباسیان، که معلمی و دوستی­شان از من انسان بهتری ساخته است، با اهمیت واژه گزینی آشنا شده بودم و تحقیق مختصری در آن زمینه می ­کردم. در شرکت لاستیک بارز به صورت پاره وقت کار می­کردم. در دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات معلم حل تمرین درس مهندسی پلاستیک بودم. روی ترجمه مقاله ­های تخصصی با مجله بسپار همکاری می­کردم. به همراه استاد راهنمای ارشدم، آقای دکتر قاسمی که از دانش و انسانیت­شان بسیار آموختم، و یکی دیگر از دوستان، مشغول تالیف کتاب قالب­گیری تزریقی پلیمرها بودم و همچنین ویرایش ترحمه کتابی دیگر در حوزه تخصصی پلیمر و فعالیت­های علمی ریز و درشت دیگر. خلاصه، در جامعه پلیمر ایران تا حدی جای خودم را پیدا کرده بودم و انگار آینده کاملن مشخص بود، اما نامطمئن. با وجودی که از درس­های سال اول دکترا در دانشگاه تهران لذت می­بردم، آینده کار پژوهشی خودم را روشن نمی ­دیدم. کار عملی رشته مهندسی پلیمر با وجود تحریم­ها آسان نبود و اندک اندک به این نتیجه رسیدم که اگر ایران بمانم، خودم را تکرار می­کنم. دوست داشتم محیط علمی جدیدی را تجربه کنم، محیطی که فارغ از دغدغه و اصطکاک­ های فرسایشی بتوانم به معنای واقعی آن، پژوهش کنم. خوب به خاطر دارم که ماه­ ها درگیر تصمیم­ گیری بودم. در دفتر یادداشتم تمام دلایل رفتن و نرفتن را لیست کردم بودم. کم کم می­دیدم که کفه ترازوی رفتن با وجود دلایل خیلی کمتر، سنگین­تر شده است. بعد از آن دیگر مصمم شدم که هدفم را دنبال کنم. کارهای پذیرش درست شد و چند ماه بعد در دانشگاه واترلو، شهر واترلو در کانادا، دکترای مهندسی شیمی را آغاز کردم.

ابتدای مهاجرت اما، آسان نبود. دوری از خانواده و پیوند عاطفی عمیقی که با مادر و پدر و خواهر و برادرم داشتم، ماه­های اول را بسیار سخت کرد که به لطف و مشاوره­ های استاد راهنمای دکترایم که انسان بسیار فرهیخته­ ای بود، آن دوران را سپری کردم. از نظر کاری، همه امکاناتی که برای کار پژوهشی لازم است، فراهم بود. دیگر نباید برای رسیدن یک نمونه برای آزمایش، هفته ­ها منتظر می­ ماندم. دسترسی به منابع و مقاله­ های علمی به راحتی امکان پذیر بود. دستگاه­ها و تجهیزات انجام آزمایش فراهم بود و نباید برای تعمیر دستگاهی که به خاطر تحریم، امکان تعمیرش نبود، هفته ­ها در انتظار می­ماندم. از طرفی برخلاف ایران که اکثر دانشجوهای دکترا دغدغه مالی داشتند، دغدغه مالی در کار نبود، چرا که بورس دانشگاه هزینه شهریه و زندگی متوسط دانشجو را پوشش می­داد. این عوامل باعث شد که با آرامش خاطر و تمرکز به کارم ادامه بدهم و از دوره دکترا نهایت لذت را ببرم.

برِآیند مهاجرت برای من سه جنبه دارد: فردی، خانوادگی، اجتماعی. از نظر فردی، از تصمیم ­ام نهایت رضایت را دارم. توانستم آن­طور که می­خواستم، به پروژه دکترا بپردازم و بدون دغدغه و فرسودگی، کارم را به اتمام برسانم و بعد از اتمام درس به کار پژوهشی در رشته­ ام مشغول شوم. تجربه زندگی در محیط جدید، آشنایی با انسان­هایی از فرهنگ­ها و کشورهای مختلف ذهنم را و دیدم را بازتر کرد. تجربه ­ای که یقین دارم اگر مهاجرت نمی­کردم، به دست نمی­ آوردم. مهم­تر این­که، بیشتر خودم را شناختم. تجربه زندگی تنها در کشوری غریب و بدون پشتوانه خانواده، از من انسان محکم­تری ساخته است. اما از آن­جا که در زیر سقف این دنیا، همه چیز نسبی ست و کمالی وجود ندارد، مهاجرت هم سراسر خوبی نیست. اوایل می ­شنیدم که دوستان می­گفتند، با گذر زمان دلتنگی برطرف می­شود، برای من اما دلتنگی مزمن شده است. با وجود این­که با عزیزانم به طور پیوسته در ارتباط هستم و سالی یک­بار از نزدیک می­ بینم­شان، کماکان حسرت تمام روزهایی را که می­توانستم و می­توانم در کنارشان باشم و نبودم و نیستم را می­خورم. از نظر اجتماعی، با وجود اینکه با همسرم در کانادا آشنا شدم و زندگی­مان را در این کشور بنا کردیم، و به زودی شهروند کانادا می­شوم، اما با این همه این­جا وطن من نیست. خانه هست اما وطن نه. مهاجرت، از نظر من، یعنی ورود به برزخ تا ابد. وارد شدن به کشوری که با وجود آغوش باز برای پذیرفتن من و در اختیار قرار دادن رفاه و آسایش خاطر، باز هم وطن من نیست. وطن من جایی هست که کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی ­ام را  در آن گذرانده­ام. با کوچه پس کوچه ­های شهر، کتابفروشی­ ها، ترانه ­های رادیو، آدم­ها، عطرها، رنگ­ها، و صداها خاطره­ های دیرین دارم و مهم­تر از همه، وطن جایی ست که ریشه­ هایم، مادر و پدرم، در آن زندگی می­کنند.

 

دکتر مرضیه ریاحی نژاد

 

متن کامل این مقاله را که در شماره 193ام ماهنامه بسپار در نیمه مهرماه منتشر شده است بخوانید.

در صورت تمایل به دریافت نسخه نمونه رایگان و یا دریافت اشتراک با شماره های 02177523553 و 02177533158 داخلی 3 سرکار خانم ارشاد تماس بگیرید. امکان اشتراک آنلاین بر روی صفحه ی اصلی همین سایت وجود دارد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا